حکایت خدا و گنجشک
حکایت
خدا و گنجشک
روزها گذشت
و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا
هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه
قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت
دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک
هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم
بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه
می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان
همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که
به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در
دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت
خدا را پر کرد
کلمات کلیدی : حکایت خدا و گنجشک